رادینرادین، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

خاطرات رادین کوچولو

وقتی خودمو برا بابام لوس میکنم🙈

وقتی بابام بعد از چهارده روز از سرکار برمیگرده به خونه و بغلم میکنه قیافمو اینجور میکنم😁😁لُنج میبرم بیاو ببین خو چیه دلم تنگ میشه😞😞از این ترفند وقتی غریبیم میشه یا دلم تنگ میشه برای ضعف رفتن دل طرف مقابل استفاده میکنم😂😂 ...
30 بهمن 1396

ماجرای متولد شدنم به قلم خواهریم💑

روز ۱۴ آبان۱۳۹۶ ساعت پنج صبح رفتیم بیمارستان (آریا شهر اهواز ) حس و حال عجیبی بود هم استرس هم خوشحالی و هیجان تا کارهای بستری مامانم انجام شد نزدیکای ساعت شیش صبح بود که دیگه بستری شد وسایلای نی نی کیف و قنداق فرنگی و لباساشو جمع کردیم و گذاشتیم سر دست و چشم انتظار آقا رادین ساعت هفت و نیم فسقلی ما دنیا اومد 🏻 ولی تا ساعت دوازده ظهر نذاشتن بریم بچه رو ببینیم انتظار و انتظار و انتظار ساعت دوازده و نیم اینطورا بود که بالاخره بهمون اجازه دادن بریم پیش رادین من که تو آسمونا سیر میکردم از خوشحالی یه پسر سفید و تپل و خوشکل با چشم های درشت و باز که داشت با تعجب همه جارو نگاه میکرد 🏻 بغلش کردم اینقدر اون لحظه ، لحظه خوبی بود اشکم از خوشحالی سرازی...
28 بهمن 1396

ماجرای زردیم به قلم خواهریم...💑

دو سه روز از دنیا اومدن موش موشی میگذشت که احساس کردیم چشم هاش و پوستش بگی نگی رو به زردی میره البته زردیش چندان مشخص هم نبود باید دقت بکردی تا متوجه اش میشدی از طرفی رادین اصلا خواب نداشت و بی قراری و گریه میکرد بردیمش دکتر آزمایش داد معلوم شد که بلههه زردی داره (زردیش رو۱۱)بود گفتن بستری باید بشه اینو که شنیدم بغض کردم بچه به این کوچیکی و بستری گناه داره خدا خدا میکردم یه اتفاقی بیوفته بستری نشه وسایلا و لباس جمع کردن بابام و خاله ام و مامانم رادین رو بردن پیش دکتره و گفتن که دستگاه زردی نوزاد(فتوتراپی) کرایه میکنیم و زردیشو میاریم پایین  اگه راهی داره دیگه بستریش نکنین و دستگاه رو راه انداختیم رادین و خوابوندیم خوابش که میبرد اروم لباساشو...
28 بهمن 1396

این داستان دلبری کردن🙌

تازه چندساعته که به دنیا اومدم هااا ولی با چشمکم دلبری میکنم 😉😉 از الان اینجور دلبری میکنم خدا به دادچند سال دیگه ام برسه که یکی رو باید بیارم پشت سرم جنازه جمع کنه😂😂😂...
28 بهمن 1396